تا اونجایی که یادم میاد هیچ وقت به معنی کلاسیک کلمه دوست نداشتم، نه اینکه رابطم با آدما بد باشه، همیشه یکی دو نفر کنارم بودن، ولی فقط یکی دو نفر. الان دور و برم خیلی شلوغه، روی افراد زیادی نفوذ دارم و احساس می‌کنم تونستم به خیلی‌ها کمک کنم، زنگ خور گوشیم خیلی زیاد شده. الآن آدم‌هایی دور و برم هستن که از معاشرت با من احساس غرور می‌کنن و یه جور نگاه پایین به بالا بهم دارن، اما احساس می‌کنم یه مکعب شیشه‌ای قلبمو احاطه کرده و باعث می‌شه نتونم آدم‌ها رو دوست داشته باشم یا حداقل باهاشون صمیمی شم. با هیچ برنامه‌ی جمعی‌ای حال نمی‌کنم. یه اکیپ تو دبیرستان بودن خیلی شیک و پیک و شاد بودن. همیشه فکر می‌کردم در ارتباط بودن با اونا چه لذت و رضایتی می‌تونه داشته باشه، طبیعتا خیلی هم تلاش می‌کردم به اونا نزدیک شم ولی منو پس می‌زدن. چند روزیه بر حسب اتفاق یک ارتباط عمیق کاری بینمون ایجاد شده. اونقدر عمیق که شاید هفته‌ای ۲۰ ساعت باید همو ببینیم. اولا دیگه ارتباط داشتن با اونا رو یه اتفاق مهم نمی‌دونم، ثانیا با این‌که ساعات طولانی‌ای رو کنار هم هستیم اصلا باهاشون احساس صمیمیت نمی‌کنم، اصلا...